ناگفته ها
همیشه توی ذهنم مادر کلمه مقدسی بود کلمه ای بزرگ و قابل ستایش... امروز وقتی نگاهم کرد و با همه اعضای صورتش خندید ... توی چشماش زل زدم... یعنی من مادرش هستم! دلم لرزید ... خودم را کوچک تر از این کلمه دیدم... دلم براش سوخت ... به خودم قول دادم بزرگ شوم... آن قدر بزرگ که لایق این کلمه باشم. (مادر) سلام میخوام تو این پست هرچیزی که تا الان تووبلاگت نذاشتم ویادم رفته رو بذارم متین من از اینجا شروع کنم که شما وقتی خیلی کوچولو بودی اوایل اصلا شیر نمیخوردی من هم ول کن نبودم نمیخواستم شیر خشکی بشی اخه شیرمادر چه فایده های داره که اصلا شی...